قسمت ششم داستان رویای بیداری




شعر های احساسی و زیبا و جملات عارفانه

 قسمت ششم داستان رویای بیداری

 رفتم و سریع سوار ماشین شدم  مامانم هم داشت دنبالم میومد

هی داد میزد چرا انقدر تند میری وایستا منم بیام

منم اصلا حواسمم اونجا نبود .حالم بد بود از شدت استرس و ترس و زلزله و خجالت و از اردلان و ...

اصلا یه وضعی بود

وقتی توی ماشین نشستیم.مامانم همش داشت حرف میزد ولی انگار اصلا صداشو نمیشنیدم

قاطی و پاتی بودم

وای چقدر زشت بود که اینجوری افتادم توی بغل اردلان...اه

وای چقدر زلزله وحشتناک بود

وای....وای....وای

تا این که یه دفعه مامانم ترمز زد

نگاه کردم دیدم ایستاد

مامانم:تو چته؟

من:چی؟؟من؟کجا؟

مامانم:اره توووو...این همه دارم باهات حرف میزنم .اصلا معلوم هست تو چه فکری هستی؟؟

من:خو چیکار کنم..هنوز تو شوک زلزله هستم.مگه تو نمیدونی من از زلزله مترسم

مامانم:چرا میدونم ولی خوب یه خورده به حرف های من گوش کن

من:باشه مامان .بگو الان اون حرفارو

مامانم:هیچی اولا گفتم که تو موقع زلزله کجا بودی؟

من:من؟؟؟کجا بودم؟

مامانم|:این سوال منه

من:اهان...

مامانم:خوب

من:من ارردلان طعمه رو دیدم...

مامانم:چییی؟جدی میگی؟

من:اره به خداااا..تازه ازش امضا هم گرفتم وایستا الان بهت نشون میدم

امضای اردلان توی کیفم بود ولی هرچی نگاه کردم کیفم نبود

من:مامان.کیفم کو؟

مامانم:از من میپرسی؟کیفت دست خودت بود.نگاه کن ببین عقب ننداختیش

عقب رو هم نگاه کردم ولی نبود.سریع از ماشین پیاده شدم

صندوق عقب رو نگاه کردم ولی بازم نبوددد

من:واااااااااااااااااییییی

مامانم:چیه؟

من:فک کنم موقع زلزله کیفم رو اونجا انداختم..اخه خیلی ترسیده بودممم...وای اردلان طعمه هم صدام زد

ولی من سریع اومدم اخه ترسیده بودم

مامانم:هیچی دیگه سوار شو بریم خونه

من:چیییییییییی؟من کیفم روووو میخوااااااااااااام

مامانم:میدونی چقدر الان از اونجا دور شدیممم؟؟؟دیگه نمیشه برگردیم..گوشیت هم تو کیفت بود؟

من:نه .توی جیبمه...اه اخه چراااا

مامانم:چرا نداره.خودم یکی دیگه برات میخرم

من:ممنون

مامانم:خوب از مانتوت خوشت اومد؟

من:اره خیلی خیلی خوشکل بود...

مامانم:خیلی خوب فردا شب بپوشش تا از هممه خوشکل تر بشی

من:باشه مامان گلم

بعد از نیم ساعت رسیدیم خونه

تا رسیدیم خونه..روی تختم ولو شدم و خوابم برد

صبح پرتو های نوک تیز خورشید به چشمم میخوردن و چشمم رو ازار میدادن

اه دیگه خواب از چشمم پرید و مجبور شدم که بلند بشم

ساعت 9 صبح بود...اه الان چیکار میکردم...حوصلم سر میرفت که

رفتم توی دستشویی و دست و صورتم رو شستم 

بعد هم اومدم توی حال...مامانم خونه نبود.فکر کنم رفته بود خونه مامان بزرگم

منم رفتم توی اشپزخونه و صبحونه خوردم و بعد هم نشستم پای تلوزیون تا ساعت 11 گذاشته بودم پی ام سی و 

داشتم موزیک ویدعو هارو نگاه میکردم دوبار اهنگ یادت باشه عمو تتل رو گذاشت این اهنگشو خیلی دوست داشتم

بعد هم نشستم و درس های فردا رو خوندم 

خودم رو نگه داشتم تا این که وقتی رفتم مدرسه ماجرا رو برای بچه ها تعریف کنم چون این جوری نمیشد 

از پای تلفن حرف بزنی باید حتما ادم خودش تعریف کنه کیفش خیلی بیشتره

تا ساعت 3 درگیر درسم بودم خیلی گرسنم بود نمیدونم چرا مامانم نیومد.بابام هم سرکار بود و تا ساعت 7 بعد از ظهر نمیومد

به مامانم زنگ زدم

من:الو سلام مامان

مامانم:سلام.خوبی؟

من:ممنون مامان.پس چرا نمیای خونه؟

مامانم:عزیزم من الان خونه خالت هستم تو هر موقع که خواستی بیای یه ازاانس بگیر بیا

اخه کار اینجا زیاده میخواد مهمون زیاد بیاد

من:اهان.راستی اردلان هنوز نیومده

مامانم:اومده .ولی منم هنوز ندیدمش...خالت میگه رفته اول پیش رفیقاش ساعت 7 میاد 

من:اهان.باشه بای

مامانم:خداحافظ

بدجوری گرسنم بود رفتم از توی کمد یه بسته نودل برداشتم و ریختم توی قابلمه اب هم روش ریختم و بعد 

از چند دقیقه خوردم...قابل خوردن نبود ولی مجبور بودم

ساعت های 4-4:30بود که زنگ خونه خورد

رفتم و توی ایفون رو نگاه کردم .دیدم فاطمه هست

رفتم و درو باز کردم اومد تو تا صورتش خیسه خیسه بود

خیلی گریه کرده بود

من:فاطی؟؟چت شده؟ها؟بگو ببینم چرا گریه میکینی؟

فاطمه:سلاممن...من...

من:سلام...تو چی؟؟؟؟زود باش بگو جون به لبم کردی

فاطمه:Yellow Head Funny Smileyمن دختر مامان و بابام نیستمممممم

من:چی؟؟؟؟کی گفته؟چرا چرت و پرت میگی؟

فاطمه:راست میگم به خدااااYellow Head Funny Smileyخودم شنیدم...خودشون داشتن میگفتن..توی اتاقم بودم 

مامانم فکر میکرد من خوابم اومد و در اتاقو بست..بعد رفتن توی حال و داشتن باهام حرف میزدن

من همه حرفاشونو شنیدم که میگفتن باید دیگه به فاطمه بیگیم که از پرورشگاه  اوردیمش و ....

منم تا اینا رو شنیدم سریع لباسمو پوشیدم و از خونه زدم بیرون و اومدم پیش تووو

من:Yellow Head Funny Smileyوای نه خیلی ناراحت شدم...اخه...عزیزم تو ناراحت نباش...فعلا برگرد خونتون که برات

نگران میشن ها

فاطمه:نه....نه....من اصلا به اونجا برنمیگردم...اونا که خانواده من نیستن...من مامان و بابای واقعی خودمو میخوام

من:فاطی نگرانت میشن

فاطمه:گفتم که نه تورو خدا من امشب و خونه شما بمونم نمیخوام برگردممم

من:باش...باشه بمون....ولی امشب ما خونه خالم مهمونی داریم من ساعت شش باید برم

فاطمه:وای حالا چیکار کنم....

من:اشکالی نداره..تو هم بیا

فاطمه:وای نه روم نمیشه...

من:ای بابا رو نمیخواد که بیا با خودم باش.اشکالی نداره

فاطمه:باشه..چی بپوشم؟

من:بیا توی کمدم رو نگاه کن هرکدوم رو که دوست داری انتخاب کن و بپوش

فاطمه:باشه..تو هم برو اماده شو که دیر میشه ها

من:رفتم ...

رفتم و همون مانتویی رو که دیشب خریدم رو پوشیدم...یه روسری خوشکل هم روش پوشیدم

بعد هم رفتم و یه ارایش ملیح کردم...خیلی ناز شده بودم توی اون لباس

بعد اومدم سراغ فاطی دیدم مانتو نارنجی منو پوشیده

من:خوب.توش راحتی؟

فاطمه:Yellow Head Funny Smileyوای چقدر خوشکل شدی...کوفتت بشه...باور کن همه پسرای فامیلتون عاشقت میشن

من:خیلی خوب بابا.تو هم خوشکل شدی عزیزم.

فاطمه:خیلی خوب بریم؟

من:اره.وایستا به ازانس زنگ بزنم

رفتم و به ازانس زنگ زدم و بعد ده دقیقه اومد رفتیم و سوار شدیم

یه 1 ساعتی توی راه بودیم

وقتی رسیدیم دم در خونه خالم خیلی شلوغ بود...همه فامیل اومده بودن...مثل این که ما خیلی دیر رسیده بودیم

البته نه زیاد دیر

وارد شدیم ...فاطمه هم داشت پشت سرم میومد و هیچی نمیگفت

به فاطمه گفتم:تو برو داخل من میام...نمیخواستم الان برم تو..اخه ارایشم پاک شده بود زشت بود اینجوری برم

فاطمه:باشه.من میرم پیش دخترخالت که دمه دره....

من:اهان.اره باشه برو پیش نیلوفر

اخه فاطمه نیلوفر رو میشناخت

رفتن و دم در نشستن و باهم گپ میزدن

حیاط خیلی بزرگ بود و درخت های بزرگی هم داشت .رفتم توی دستشویی حیاط 

بعد هم جلوی اینه ارایش کردم و اومدم بیرون و رفتم پیش نیلوفر و فاطمه...خوب بچه ها چه خبر؟خوبی نیلوفر

فاطمه:وای وای نمیدونی چی شدهYellow Head Funny Smiley

من:چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نیلوفر:وای فاطی نگو بهش بزار خودش سورپرایز بشه مثل من

من:وای نه نه  نه میخوام بدونم بگووو

بعد نیلوفر دستشو گذاشت روی دهن فاطمه و نزاشت حرف بزنه

من:اه نیلوفرتو که اینجوری نبودیییی.بگو دیگه

نیلوفر:عزیزم کم تر چن دقیقه دیگه خودت میفهمی

من:وای دارم گیچ میشم

که یه دفعه یکی از پشت اروم زد روی شونه هام برگشتم دیدم شایانه

اه دوباره این نکبت

من:بچه ها سورپرایزتون این بود؟Yellow Head Funny Smiley

نیلوفر:نه به خداااا

من:چیه شایان؟

شایان:یه لحظه میشه بیای ؟کارت دارم

من:نه نمیشه

شایان:گفتم یه لحظه بیااا

من:اه 

رفتم ببینم چی میگه منو برد گوشه حیاط 

شایان:یادته اون روز با من چیکار کردی؟

من:اره.خوب یادمه...تو چی یادته اون توگوشی که به من زدی؟

بهد یه تو گوشی خوابوندم تو صورتش تلافی اون دفعه

شایان:Yellow Head Funny Smiley

من:حقته

شایان:ببین دیگه داری از حد خودت جلوتر میری...

من:هه

شایان گلومو گرفت و گفت:ببین دختره ی پررو...من تورو میخوام...فقط هم واسه هوس میخوام

یا خودت قبول میکنی و یه ماه با من میمونی یا با این کارهای که کردی تلافیشو سرت در میارم

من:ایییی ولم کن خفه شدمممم....چههه غغغغغل لتییی میخواااایی کنییی؟

شایان:میکشمت

من:ولممم ککککن دارم خفه میشم

صورتم قرمز شده بود..دیگه نمیتونستم نفس بکش...تا این که ولم کرد

من:خیلی اشغالی..هیچ غلتی نمیتونی بکنیYellow Head Funny Smiley

شایان:هه میبینیم

سریع دویییدم سمت در ورودی خونه حالم خیلی بد بود.خیلی ترسیده بودم

درو باز کردم

تا در رو باز کردم خودم به شونه یکی...و محکم خوردم زمین..اون خودشو گرفتم ولی من خوردم زمین

دستم خیلی درد میکرددد

پام هم پیچ خورده بود

Yellow Head Funny Smileyشروع کردم به گریه کردن....

بعد سرم و اوردم بالا ببینم که به کی خوردمممم

اون خم شد و داشت منو نگاه میکرد که گریه میکردممم..

ولی من.....

میخکوب شدممم

وای باورم نمیشد

اون اردلان طعمه بود...اردلاااان اینجا چیکار میکرد

دستمو گرفت و بلندم کرد

یه دسمال از توی جیبش در اورد و داد بهم تا اشکامو پاک کنم...

بعد از چند ثانیه سکوت گفت...

اردلان:سلام.خوبین؟جاییتون که درد نمیکنه؟

من:سلام.نه

اردلان:ا یاسی تویی...دیشب توی مجتمع...زلزله...افتادی...

من:اره متاسفانه

اردلان:وای تو اینجا چیکار میکنی؟

من:اینجا خونه خالم هست

اردلان:چی؟؟؟؟

من:همین دیگه اینجا خونه خالم هست...سوال من اینه که شما اینجا چیکار میکنی؟

اردلان:اینجا خونه ماست

من:وای اردلان یعنی پسر خاله من تویی؟

اردلان:وای اره..یعنی توهم یاسمن هستی؟عزیزم.مامانم خیلی ازت گفته بود

من:چه خووب

اردلان:خوب...خوب الان بیا داخل بشین فکر کنم پات خیلی درد گرفت

من:اره خیلی در هر حال ببخشید

اردلان:خواهش میکنم عزیزم

رفتم داخل دنبال نیلوفر و فاطمه گشتم...


 

                                                                                             پایان قسمت ششمYellow Head Funny Smiley

 

اینم از این قسمت...نظر بزارین دیگه

 


نظرات شما عزیزان:

shabnam
ساعت20:48---31 ارديبهشت 1392
ممنون دوست عزیز

خیلی خوب بود پاسخ:مرسی عزیزم


مریم
ساعت17:14---31 ارديبهشت 1392

من اردلان را دوست میدارم
کچل شده زشت شده


پارمیس
ساعت17:13---31 ارديبهشت 1392
داستانت عالی بود عزیزم...
چه اردلان مهربونه


sabrina
ساعت20:26---30 ارديبهشت 1392
دختره هم قشنگ میخوووونه

sabrina
ساعت20:24---30 ارديبهشت 1392
این آهنگ اردلان منو کشته وااااقعا خیلی قشنگه

sabrina
ساعت20:23---30 ارديبهشت 1392
چی بگم

sabrina
ساعت20:16---30 ارديبهشت 1392
آخیییییییییلیییییییییی
باحال بودش


sabrina
ساعت20:16---30 ارديبهشت 1392
آجــــــــــــــــــــــــــــ ـــــی
عالی بود


sabrina
ساعت20:15---30 ارديبهشت 1392
من اومددددددددددددددددددم

کامران
ساعت16:53---30 ارديبهشت 1392
وب جالبی بود تا حالا همچین طراحیی ندیده بودم تازه و شگفت انگیزه.به صاحب وب تبریک میگم.
خواستی یه سر به منم بزن اما وبم به زیبایی وب تو نیست


vampire
ساعت23:18---29 ارديبهشت 1392
افرین پیشرفت کردی

alale tataloo
ساعت22:25---29 ارديبهشت 1392
خیلی قشنگ بود ولی اینو تو فیسبوکت هم گزاشته بودی قبلا در هر حال موفق باشی

الهه پاییزی
ساعت20:30---29 ارديبهشت 1392
خوب بود.موفق باشی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوع : <-TagName->
یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:قسمت ششم داستان رویای بیداری, 15:46 |- رویای خیس -|

قالب های سجاد تولز